بودن از آن او
.
همی گویم و گفتهام بارها | بود کیش من مهر دلدارها | |
پرستش به مستیست در کیش مهر | برونند زین جرگه هشیارها | |
به شادی و آسایش و خواب و خور | ندارند کاری دلافگارها | |
بجز اشک چشم و بجز داغ دل | نباشد به دست گرفتارها | |
کشیدند در کوی دلدادگان | میان دل و کام دیوارها | |
چه فرهادها مرده در کوهها | چه حلاجها رفته بر دارها | |
چه دارد جهان جز دل و مهر یار | مگر تودههایی ز پندارها | |
ولی رادمردان و وارستگان | نیازند هرگز به مردارها | |
مهین مهرورزان که آزادهاند | بریدند از دام جان تارها | |
به خون خود آغشته و رستهاند | چه گلهای رنگین به جوبارها | |
بهاران که شاباش ریزد سپهر | به دامان گلشن ز رگبارها | |
کشد رخت سبزه به هامون و دشت | زند بارگه گل به گلزارها | |
نگارش دهد گلبن جویبار | در آیینهٔ آب رخسارها | |
رود شاخ گل دربر نیلوفر | برقصد به صد ناز گلنارها | |
درد پردهٔ غنچه را باد بام | هزار آورد نغز گفتارها | |
به آوای نای و به آهنگ چنگ | خروشد ز سرو و سمن تارها | |
به یاد خم ابروی گلرخان | بکش جام در بزم میخوارها | |
گره را ز راز جهان باز کن | که آسان کند باده دشوارها | |
جز افسون و افسانه نبود جهان | که بستهاست چشم خشایارها | |
به اندوه آینده خود را مباز | که آینده خوابیست چون پارها | |
فریب جهان را مخور زینهار | که در پای این گل بود خارها | |
پیاپی بکش جام و سرگرم باش | بهل گر بگیرند بیکارها |
شعری از مرد خدا علامه طباطبایی که بودن را با منشش به من آموخت خداش رحمت کند .

بودن محض
خدا
همه چیز از خدا شروع میشود و به خدا ختم میشود و دیگر هیچ......
شعری در وصف بودنها
امروز یکی گردش مستانه کنم
وز کاسه سر ساغر و پیمانه کنم
امروز در این شهر همی گردم مست
میجویم عاقلی . که دیوانه کنم (مولانا)
ساده بودن
ساده گفتن و ساده نوشتن چون ساده زیستن زیباست
سادگی ما را به بودن میرساند سادگی فروتنی به همراه دارد از این من متوهم دور میشویم و به من الهی نزدیک و نزدیکتر میشویم .
داشتنها بودنها را از بین میبرد داشتنی که وابستگی ایجاد کند و من آن را از آن خود بدانم فکر و اندیشه مرا درگیر میکند و مرا از لحظه حال بیرون میاورد در صورتی که همه چیز در این دنیا مال خداست نه برای من ........ و من چه خوش خیالم........
شرح حال نامه
بودن یا نبودن مسئله این است کل داستان اینه که باشی بودن در گرو آگاهی است آگاهی از حضور آفریننده هستی این وبلاگ سعی میکند در بودن حرکت کند و آگاهی از حضور او را در ذهنها و قلبها به جریان بیاندازد و این بدون لطف خود او میسر نیست در این راه من نیز به شمایان شما انسانها نیازمندم تا از آگاهی شما نیز استفاده کنم .... بودن در لحظه حال را از خدا برای همه خواهانم..
...و سلام چه زیباست وقتی با دیگران در میان گذاشته میشود .... سلام.....
نیایش حق
صدای تو هر لحظه با من سخن میگوید اما ..
اما من آن را نمیشنوم .
مرا به اعماق درونم ببر
تا شکوه بی پرده جمال تو را بشنوم .
مرا بیاموز
پیوسته تورا بجویم
و همواره به عنوان یگانه پناهگاهم
به تو رو کنم .
با خدا همه چیز امکان پذیر است
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.
كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.
"حجر الاسود" من روشني باغچه است.
عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایه نارونی تا ابدیت جاری است.. (سهراب سپهری)
شعری از اعماق اندیشه مولانا
نه مرادم نه مریدم ،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی.......! (مولانا)